گاهی باید نشست...
فقط نیگا کرد...
سکوت کرد....
و منتظر موند....
منتظر چیزی...
مثل....
بارون نگاهت!
تا سیراب شد.....
فقط حیف،.....
خشکسالی بیداد میکنه!!! 10:54 ِِAM | گیتارو | نظرات [0]
در خواب بودم نوری که نجاتم داد خدا بود
وقتی خاک بودم انکه در من دمید خدا بود
اخر انکه مرا زنده کرد برای زندگی خدا بود
بی خانه ای بودم و بی پناهی
در عمق چشمانت آواره شدم
در ژرفای نگاهت خانه ای ساختم
از اشک تو نوشیدم
اشکت آب حیاتم شد
عمری در چشمانت زندگی کردم!!!
از نگاه مقدست بر حریم کبریایی جان می گرفتم
و از نگاه پر گناهت بر هوسهای زمینی بی جان می گشتم
حالا از من چه مانده باقی؟!!!
جزء گناهی که تو دیدی من سوختم و خاکستر شدم!!!!!
دلتنگم!!!
دلتنگ یک نگاه مقدسی که دوباره خدا را ببینی
تو را به حرمت پاکبازان عشق الهی
دوباره خدا را ببین تا جانی تازه بگیرم.
نگاهت میتراود چون گل شبتاب صحرایی
دلم را میبرد با خود به سمت شهررویایی
دلم پیکر تراش آرزوهای تو میگردد
دران فرصت که می افتد گذردرباغ تنهایی
دران خلوت که با آواره گیهای تو می پیچم!
ترا میریسم از نیلوفر زیبای دریایی
تنت را در حریر لاله های شعرمی پیچم
نگاهت را به کاغذ می کشم رنگین و سودایی
سپس ابر بهاری میکشم همسایهء خورشید
که میریزد پس از باران گل سرخ اهورایی
گل سرخ اهورا را بدور دامنت گیرم
که روشنتر بتابی در غزلهایم تماشایی.