به گلای قرمر کاغذی عادت میکنی
دل میبندی به هوای غربت و یادت میره
اون همه خاطره به بی کسی عادت میکنی
مث اون پرنده که اسیر دست قفسه
گاهی وقتا دلتو به آب و دون خوش میکنی
به گلا و آیینه های رنگی توی قفس
دلتو به آدمای مهربون خوش میکنی
اما گاهی که دلت خواب بهارو میبینه
میبینی که خیلی وقته دوری از پنجره ها
دوری و فاصله قلبتو آتیش میزنه
دوباره یادت میاد تموم اون خاطره ها